اومدم بگم "دلبر که جان فرسود از او"
کجایی؟
یهو دیدم غرقم تو قیره سیاهه تنهایی
دوباره اومدم صدات کنم
گفتم مرا تا جان هست امید آمدنت هست دلبرااا
دیدم گوشاتو محکم با دستات گرفتی نشنوی حرفامو
گفتم ببین بی تو جانی در بدن نیست، حواست هست؟ دل که نه جان میبری.
دیدم با دستاش چشماتو گرفته نبینی
ولی دلبر ندیدی که" جانم میرود"
ندیدی، نشنیدی، رفتی.
اومدم خاطره هاتو بریزم تو چاهه فراموشی
خودم باهاشون افتادم تو چاه
دیدی؟ فراموش کردنت نمیشود که نمیشود که نمیشود
درباره این سایت